
(قاچاقاچ ـ اسماعیل آغالیخ ـ اسماعیل آغا قاچاقاچی)
اسماعیل سیمیتقو ـ سیمتکو، سمکو، نیز ضبط شده ـ از سران ایل «شکاک» ساکن «چهریق» در غرب سلماس، نام پدرش «محمد آغا» و نام برادر بزرگش «جعفر آغا» بود، پدرش یکی دو بار یاغی شده بود، جعفر آغا نیز یک بار یاغی شد و سپس تسلیم گردید، در این ایام او را به دربار ولیعهد (محمد علی شاه) در تبریز احضار کردند مامور ابلاغ احضاریه «قرنی آغا مامش» و «خسرو خان قره پاپاق» بودند و این از عجایب حوادث است که بر سر قره پاپاق میآید، زیرا دربار تبریز به جای اینکه احضاریه را توسط حکومت ارومیه خصوصاً سلماس ارسال نماید، رئیس قاراپاپاق را به این ماجرا میکشاند. جعفر آغا برای حصول اطمینان، تامین میخواهد، میگوید: من به چه دلیل مطمئن شوم که ولیعهد حکم اعدام مرا نمیدهد؟
پس از مراسلات با تبریز قرار میشود «حاجی پاشا خان جان احمدلوی قارپاپاق» که آن روز جوان بوده به عنوان گرو در چهریق و در اختیار خانواده جعفر آغا بماند.
جعفر آغا به تبریز میرود اما «نظام السلطنه» بر خلاف امانی که به او داده بود توسط امیر نظام قره داغی او را با چند نفر از همراهانش میکشد (1284 شمسی) و هیچ اندیشهای از بابت عهد شکنی و سرنوشت قربانی که در چهریق به عنوان گرو گذاشته شده نمیکند.
وقتی خبر به چهریق میرسد کسی از مردان سیمیتقو در خانه نبوده است، مادر جعفر آغا به «پاشا خان» میگوید: فرزندم با مرگ تو پسر من زنده نخواهد شد فوراً فرار کن. پاشا خان فرار کرده خود را به ارومیه میرساند. خانواده سیمیتقو از آن تاریخ خود را طلبکار «خون» از دولت دانستند. اسماعیل آغا در آغاز شروع نهضت مشروطه که اوضاع تهران تا اندازهای بهمریخته بود قصد خروج کرد لیکن مسیونهای آمریکائی و انگلیسی او را به اندوختن اسلحه و نیرو و توسعه نفوذ خود در میان عشایر کرد واداشتند که قبل از موضوعات فوق حرکت او بی نتیجه خواهد بود، به دنبال آن مسائل مشروطه اوج گرفت و خلع محمد علی شاه و به موازات آن ماجرای جیلوها و ارامنه پیش آمد که انگلیسیها و آمریکاییها غائله مسیحیان را خلق کردند و از سیمیتقو نیز خواستند تا با مارشیمون رئیس جیلوها متحد شود.
آنان به سیمیتقو میگفتند: هدف نهائی تشکیل دو دولت است، یکی دولت مسیحی در ایروان و دیگری کردستان، اما سیمیتقو فهمیده بود که اوباشگری مسیحیان در اورمیه نمیتواند مقدمه تاسیس دولت مسیحی در ایروان باشد و استعمارگران قصد تاسیس دو دولت مسیحی دارند، یعنی هم در ایروان و هم در ارومیه. با این فکر قول همکاری با مارشیمون را داد و توسط خارجیها مقدمات ملاقات آنها در کنار سلماس فراهم شد، سیمیتقو برنامه اش را ریخته بود، مارشیمون را کشت و خود به چهریق فرار کرد، جیلوها به چهریق حمله کردند و آنجا را با خاک یکسان کردند.
اسماعیل آغا پس از آن در ماجرائی حضور نداشت و به فراهم کردن مقدمات کار خود مشغول بود، پس از خاموش شدن غوغای مسیحیان، به خیزش آمد (اردیبهشت 1298 شمسی، شعبان 1337) دهات اطراف ارومیه و سلماس را به زیر حملات متوالی گرفت در این وقت «مکرم الملک» نایب الایاله تبریز بود و چون نیروئی نداشت که به دفع اکراد بفرستد و حکومتهای سلماس و ارومیه نیز تازه از بلواهای گذشته فارغ شده بودند برای آنها نیز مقدور نبود، در این حال مکرم الملک دست به یک عمل کودکانه زد.
در گیر و دار مشروطه حیدر خان عمو اوغلی و افرادش بمبی ساخته و به عنوان هدیه به «شجاع نظام» فرستاده بودند و بدینوسیله او را کشته بودند، مکرم نیز به خیال خود همین زیرکی را به کار بست و بمبی را به یکی از روستاهای خوی، خانه مادر زن اسماعیل آغا، بنام جعبه شیرینی میفرستد که او نیز به دامادش بفرستد، برنامه تا چمنزار کنار چهریق به خوبی پیش میرود، وقتی جعبه را به سیمیتقو میدهند، پسرش از او میگیرد که باز کند، ناگهان چیزی به ذهن سیمیتقو میرسد، او میدانست که «شجاع نظام» را با چنین بمبی کشتهاند، در این وقت نخ کادو باز شده بود پسر میخواست درب قوطی را بردارد، سیمیتقو میجهد و با نوک پا به جعبه میزند، بمب به گودالی در فاصله چند متری میافتد و منفجر میشود، برادر او «علی آغا» و چند نفر کشته میشوند و بهانه دیگری به دست سیمیتقو میافتد.
شهر خوی مقاومت دلیرانهای کرد ولی سلماس آسیب پذیر بود، هر روز یکی از روستاهایش غارت میشد، لکستان سلماس مقاومت میکرد اما امیدی به تداوم مقاومت خود نداشت.
وثوق الدوله «نخست وزیر»، «سپهدار» را به حکومت تبریز میفرستد، وی به جای نبرد با سیمیتقو از در دلجوئی او برمی آید، در این وقت شایع شده بود که شازده جهانگیر میرزا بمب را ساخته است. سپهدار از این شایعه استفاده کرده، دستور دستگیری شازده را که آن روز ساکن خوی بوده صادر میکند، حکومت خوی به بهانه اینکه شازده را همراه دو تن از دوستانش به اسامی (میر هدایت و محمد قلی خان) جهت بازرسی به تبریز میفرستد، روانه چهریق میکند. میر هدایت قضیه را فهمیده و در روستای «امامکندی» از دست ماموران که 13 نفر سواره قره داغی بودند فرار میکند لکن ماموران شازده و محمد علی خان را به چهریق رسانیده و تحویل سیمیتقو میدهند، پس از شکنجههای زیاد دست و پای شازده را با تبر قطع کرده میکشند، بقیه را نیز به بهانه اینکه قاتل جعفر آغا، قره داغی بوده، به قتل میرسانند، این رفتار رذیلانه سپهدار بر تکبر اکراد افزود و شعار استقلال کردستان و حرص غارت عشایر کرد را به جنبش آورد.
بامداد روز 25 شعبان 1337 تنها 60 تفنگدار کرد به خانه حاکم ارومیه (ضیاء الدوله) یورش برده بخشی از خانه را سنگر کرده و به شلیک میپردازند. کردان دولت و حکومت را چیزی نمیانگاشتند اما حاکم با افرادش ایستادگی شایانی کردند و مردم ارومیه نیز به کمک آنها آمدند. کردان شکست خورده فرار کردند.
در روز 27 شعبان 1337 مردم ارومیه به قصد ضربه زدن به ریشه اصلی، به قلعه «صاحابلار»[50] حمله بردند که دکتر «پاکارد» آمریکائی و همراهانش را بکشند، آنان میدانستند که این مرد سالهاست به آنان خیانت میکند، تعدادی از افراد او را کشتند ولی ریش سفیدان میانجی، خود دکتر را به نحوی از معرکه بیرون بردند، پاکارد از طریق سلدوز به تبریز رفت ولی مجدداً از طریق سلماس به چهریق برگشت و به کار شیطانی خود ادامه داد.
کمیته جنگ در ارومیه تشکیل و به ترمیم قلعه شهر میپردازد. سیمیتقو به حمله عزم کرده، ابتدا عدهای را به سرکردگی «طاهر خان» به بندر گلماتخانه فرستاده آنجا را اشغال میکند تا جلو نیروهای کمکی اعزامی احتمالی از تبریز را بگیرند. طاهر خان آنجا را اشغال و انبارهای بندر که مملو از مال التجاره بود، را غارت میکند.
هر چند روستا از دهات ارومیه یک جا جمع شده و به دفاع شخصی میپردازند. دستجات کرد در هر گوشه و کنار به قتل و غارت مشغول میشوند.
ارومیه میتواند مقاومت کند، لذا سیمیتقو به طرف سلماس متوجه میشود، باز لکستان (متشکل از 9 آبادی) سخت مقابله میکند، لکها در سرمای زمستان همراه زن و بچه خود میجنگند اما سیصد تفنگچی در مقابل هزاران کرد مسلح بالاخره شکست میخورند، قریه «سلطان احمد» سپس «قره قشلاق» غارت و قتل عام میشود، اکراد بر همه جلگه سلماس مسلط میشوند و شهر را مرکز ستاد مینمایند.
نیروی دولتی از تبریز به جنگ سیمیتقو میآید، اکراد در چندین نبرد پیاپی شکست میخورند از سوی نیروهای «قره داغ» از طریق بندر شرفخانه به حیدر آباد سلدوز رسیده و اردو میزنند. سیمیتقو از دو جانب تحت فشار قرار میگیرد و به چهریق عقب مینشیند اکثر کردها از اطراف او پراکنده میشوند، همگان تصور میکنند که تا چند روز دیگر چهریق فتح و سیمیتقو دستگیر خواهد شد، که باز رسم ناهنجار دیرین و آئین بد سلیقه ایران قاجاری به کار میآید و سیمیتقو نجات مییابد.
او تلگراف نیرنگ آمیزی به «عین الدوله» والی جدید آذربایجان که هنوز در زنجان سکونت داشت فرستاده و اظهار ارادت و چاکری میکند. بیماری قدیمی درباریان عودت کرده و او را با شرایط زیر بخشیدند:
1ـ برادرش احمد آقا را به عنوان گروگان به تبریز بفرستد.
2ـ اسلحههای جنگی را به دولت تحویل دهد.
3ـ در کارها و امور سلماس و ارومیه دخالت نکند.
4ـ نیروهائی که از کمال پاشا گریخته (بازماندگان دولت عثمانی سابق) و به او پیوستهاند را از خود براند.
5ـ اموالی را که از لکستان غارت کرده به صاحبانش پس بدهد و خون بهای کشته شدگان را بدهد.
6ـ هزینه لشکرکشی دولت را بپردازد.
با گذشت چند هفته نیروهای دولتی برگشتند، مورد ششم و پنجم بدین توجیه که سیمیتقو ثروتی ندارد و اموال غارتی نیز به وسیله افراد در میان عشایر تقسیم شده و چیزی از آن باقی نمانده است، به طور غیر رسمی مورد چشم پوشی قرار گرفت.
مورد دوم با این توجیه که سیمیتقو مرزنشین است و سزا نیست او را بی اسلحه گذاشت حل گردید.
مورد سوم بنا بادعای سیمیتقو عملی گشت.
مورد اول نیز همچنان به فراموشی سپرده شد.
سیمیتقو از زمستان سال 1338 [قمری] تا اواخر پائیز 1339 به تجدید قوا پرداخت، عشایر کرد چون میدیدند که او در مقهورترین ایامش توانست خودش را حفظ کند باز به دور او جمع شدند.
کنسول انگلیس «کاپیتن کرد» عملاً و آشکارا با اطلاع سردار فاتح، حاکم ارومیه به چهریق رفت و آنچه لازم بود به سیمیتقو یاد داد و با میانجیگری او و توسط سردار فاتح حاکم ارومیه، لقب «سردار نصرت» از ناحیه دولت به سیمیتقو داده شد.
به تدریج اکراد اختیارات ارومیه را بدست میگیرند، مخبر السلطنه یک نیروی 2000 نفری به فرماندهی امیر ارشد از تبریز اعزام میکند. در 28 آذر 1300 در «قانلی دره» ـ دره خونین ـ میان خوی و سلماس جنگ برپا میشود ابتدا اکراد شکست خورده فرار میکنند، لیکن بلافاصله روشن میشود که امیر ارشد در بالای تپه مقر فرماندهی خود، تیر خورده و کشته شده است. نیروهای دولتی متفرق میشوند و باز موقعیت سیمیتقو تحکیم میپذیرد.
مخبر السلطنه قبلاً یک نیروی 250 نفری از ژاندارمها را به سرکردگی «ملکزاده» به بندر گلمانخانه فرستاده بود، ملکزاده بندر را در اشغال اکراد دیده از طریق بندر دانالو به ساوجبلاغ (مهاباد) رفته و در آنجا استقرار یافته بود.سیمیتقو در زمستان سال 1339 [قمری] یک هفته قبل از عید نوروز قصد تسخیر ساوجبلاغ را میکند، از طرفی مخبر السلطنه «میرزا ربیع کبیری» ـ از کبیریهای مراغه ـ را با تشویقاتی به جبهه سلدوز برای جلوگیری از پیشروی اکراد میفرستد، در این وقت سلدوز در اشغال اکراد بوده لیکن برخوردی در میان نبوده است. کبیری در قلعه کوچک محمد یار جای میگیرد و اولین کاری که میکند به تبریز گزارش میدهد که خسروخان به سمتگو تسلیم شده، در نتیجه خسروخان را سریعاً به تبریز میخوانند در حالی که مسئله تسلیم در بین نبود و مردم قاراپاپاق در یک بامداد خودشان را در اشغال اکراد دیدند و این بلائی بود که ایالت تبریز بر سر مردم ارومیه و سلماس و سولدوز آورده بود. پس از چند روز گروهی از اکراد به سراغ کبیری میروند، جنگ شروع میشود، اکراد عقب نشینی میکنند، ولی کبیری از ترس نیروهای کرد که بی تردید مجدداً به سراغش میآمدند، افراد خود را جمع کرده و بطرف مراغه فرار میکند، اکراد انتقام کبیری را از قاراپاپاق میگیرند، هنوز نیروهای اصلی سیمیتقو نرسیده، عشایر متفرقه کردها، از جمله عشیره مامش دست به قتل و غارت میزنند، روستاهای غربی سلدوز در دست غارتگران به آتش کشیده میشود و مردم آن دیار به سمت روستاهای شرقی فرار میکنند، در این وقت همه قره پاپاق خانه و کاشانه خود را رها کرده و در سوز سرمای زمستان دسته جمعی فرار میکنند. (رجب 1339) روز چهارشنبه سوری 1299 شمسی.
جنازه پیر مردان و زنان سالخورده بر پهنه برف سرد، منظره غم انگیزی را به وجود آورده بود و خیلی از زنان ضعیف با طفلی شیر خواره در بغل، در آغوش برف جان سپرده بودند که صحنه درد و رنج را در مقابل دیدگان به نمایش گذاشته و میگذاشتند.
در این هنگام مشکل قره پاپاق خروج از سلدوز بود، پس از عبور از کوه بهراملو، از تعقیب اکراد میآسودند زیرا ماژور ملکزاده با نیروهای تقویت شده (دست کم چند صد ژاندارم و تعدادی نیز نیروی مردمی) در مهاباد مستقر بود.
از شنیدنیهای این تراژدی عظیم، مطابق آنچه که در مثل آمده «بالاتر از سیاهی رنگی نیست» این است که میگویند: هنگامی که ناله و گریه زن و بچه و بزرگ و کوچک در هم آمیخته و در سوز سرما و زوزه باد زمستان ناله کودکان و زنان ارکستر درد و رنج را مینواخت. حیدر نامی به محض رسیدن به کوه بهراملو (آخرین حدود سلدوز) در پهلوی کوه کنار رودخانه «گادار» روی برف نشسته و با حسرت دردناکی به جریان آب که بی خیال و آرام از اینهمه مصیبت به حرکت متداوم خود ادامه میدهد، نگاه میکند، احساس حزین درونش را مشتعل میسازد، ناگاه دست بر گوش انداخته با صدای گیرائی که داشت، ترانهای سر میدهد، ترانهای که درون پرغمین را لحظهای آرامش میبخشد، آواز شیوائی در قالب «ترجیع مرکب» با آهنگ خاص قاراپاپاق، فی البداهه از درون مشوش و زخم دیده به بیرون فوران میکند:
… گلین تعریف ائدخ اول باشدان بوگاداری سولدوزون
سوسن سنبلدی، باغلاری سولدوزون
گوبو[1] لاری قاشقا طویوق اویناغی
چمنلری قوطان انگوت یاتاغی
کهلیک لره جوشغون آخار بولاغی
نیسکیل گئلیر سونا[2] لاری سولدوزون
سوسن سنبلدی باغلاری سولدوزون
هر اولکده وار شواری[3] سولودوزون
جنگ لرده قان آخاری سولدوزون
ایندی گئددی او ایلقاری سولدوزون
یالقوز قالدی بوگاداری سولدوزون
سوسن سنبلدی باغلاری سولدوزون
میرزا ربی چوغولّادی[4] گئلنده
احضار اولدی تبریزه ایش بلینده[5]
سرتیپ[6] گئدسه ایلی دو شر کمنده
تبریزین، تهرانین آدی گئلنده
ناخوش لویار آغالاری سولدوزون[7]
سوسن سنبلدی باغلاری سولدوزون.
انعکاس ترنم حزین از کوه و رودخانه بلند میگردد و تا ابرها سر میکشد و غرش رعد آسمان با نالههای سوز آوارگان در میآمیزد. مصیبت زدگان دور او حلقه زده و هاج و واج به ترانه حیدر گوش میدهند.
تنها اشعار فوق از آن همه «ماهانی» نغز و شیوای او بجاست و از ابیات دیگر چیزی به جای نمانده است، ترانهای که در حقیقت غمنامه از دست دادن سرزمین سبز و خرم و رودخانه گادار که بمثابه «رب النوع» آن خرمی و نعمتها بوده، است. گادار سمبل آسایش و بالیدنهای آن مردم بود و هست که با کرم بی کران آن و با همت مردم در طول 102 سال ملک سلدوز از باتلاقستان و نیزارستان به قطعهای از بهشت تبدیل شده بود و اینک پس از یک قرن تمام، فراق میان دو عامل آباد کننده «گادار» و مردم میافتد. گریه، این غم عظمی را ساکن نمیکند، ترانة غمنامه لازم است.
ب. ایگیلتن کنسول روس در همان سالها به سلدوز آمده و در کتاب «ایرانی که من میشناسم» مینویسد: در سلدوز آن قدر محصول بدست میآید که ضرب المثل شده «محصول یک ساله سلدوز، دریاچه ارومیه را پر میکند».
و درست در همان وقت جمله معروف «گؤیده اولدوز ئیرده سولدوز» از زنجان تا باکو در زبانها بود که هنوز هم پیرمردان هشترودی و مراغهای این جمله را میشناسند.
حیدر به ترانه اش ادامه میدهد، اطرافیان مات و مبهوت به او چشم دوختهاند، هر کسی از راه میرسد زن و مرد به جمع او میپیوندد. مردی خسته و رنجور از راه میرسد و در حالی که طفل شیرخوارهای در بغل دارد نهیب میزند: احمقها این چه ترانهای است، مگر شما انسان نیستید، میدانید این طفل را از کجا میآورم؟ مادرش روی برفها مرده بود و این طفل معصوم پستان مادر مرده را میمکید. آوای حزین حیدر مردم را به سرشت ناخود آگاه کشانیده بود، با شنیدن نهیب آن مرد همه به ضمیر خود آگاه برگشتند، باز نوحهها و گریهها شروع گردید، گریان و نالان راهشان را در جلگه میاندوآب ادامه دادند، حیدر نیز برخاست و بدنبال آنان براه افتاد، گادار ماند و سلدوزش.
[1]. قلعه صاحبلار در کنار ارومیه و در جایگاه فعلی دانشگاه بوده، مردم آن روز مسیونهای خارجی را «صاحب» میخواندند و مقر آنان نیز «قلعه صاحبلر» نام گرفته بود.
[2]. گوبو «گبی»: برکه آب پر از نی و علف میباشد.
[3]. در زبان فارسی اردک وحشی کوچک «اردک» و در زبان ترکی «سونا» خوانده میشود، در زبان فارسی مرغابی به اردک وحشی بزرگ گفته میشود و «جوره» در زبان ترکی نام دارد.
[4]. شواری: شعار: شهرت: آوازه.
[5]. اشاره به گزارش میرزا ربیع است.
[6]. منظور خسرو خان است.
[7]. منظور خسرو خان است.
[8]. انتقاد از خسروخان است که اساساً نباید به تبریز اعتنائی میکرد و به آنجا میرفت. و نیز انتقاد از سران دیگر است که چرا در غیاب او کاری نکردند