سولدوز

سولدوز

تاریخ ایل قاراپاپاق و سولدوز
سولدوز

سولدوز

تاریخ ایل قاراپاپاق و سولدوز

«چولو» های دیارم دشت سولدوز

حسنلو سولدوز قاراپاپاق نقده


ژن های زاده کانادا و  «چولو» *های زاده صحرا

نویسنده: محمد تقی افتخاری

بار دیگر خبر آمد نورسیده فرخنده فالی از جنس آقازاده‌ها یا سلبریتی ها را پدر و مادر آینده نگرش، شتابان از این سرزمین کهن به دیار خوشبختان رسانده اند تا تولد مبارکش، با تعلق و ملیت و هویتی نو قرین گردد. ای بار نیزچون همیشه، دلدادگان آن دیار آرمانی  رشک بردند و بسیاری دیگر آزرده و دل چرکین شدند که مگر این کهن بوم و بر را چه شده که برای نزول اجلال دلبندان بدین عالم فانی، در دیار غربت کرور کرور خرج می کنند و  تفاخر هم می نمایند.البته این بار واکنش ها پررنگتر شد چرا که، پدر این نو رسیده، ایران ایران بسیار می کرد به همان سان که بسیاری اسلام اسلام زیاد می کنند و شاید هم آن کار دیگر نیز،البته بگاه خلوت. و کودکانه گمان می برند در عصر مجازی هنوز مرزی مانده است میان خلوت همگنان با جلوت همگان.   
- ماجرای اخیر برای من بهانه ای شد تا بپردازم به  «چولو» های دیارم دشت سولدوز که در امتداد خط ساحلی جنوب دریاچه اورمیه. البته شکر و سپاس که امروزه به مدد زایشگاه های مجهز و طبیبان مجرب که به اعجاز اسطرلاب سونوگرافی روز ولات را بدقت بشارت می دهند، تا پدر و مادر در جستجوی وطنی نو برای نوررسیده دلبند جلای وطن کنند. گرچه در این روزگار، دوره «چولو» ها سرآمده است اما در میان همسالان من که اینقدر زیسته ایم که خاطرات قبل از انقلاب را نیز در خاطر داریم هنوز از این  «چولو» ها یافت می شود. 

حسنلو سولدوز قاراپاپاق نقده


- هر «چولو»یی بی خبر می آمد. اگر نه که «چولو» نمی شد. و حتی اگر خبر هم می کرد و شب هنگام  درد زایمان خواب از چشم مادرش می ربود مادر خم به ابرو نمی آورد چون می دانست  از درد فریاد  هم بکشد فریادرسی نیست که به دادش برسد. شاید هم ناله و فریادش را در سکوت می کشید تا فریادرسی سر نرسد که او را از مشغله فردایش باز دارد. او فقط در دل دعا می کرد که نورسیده درنگ کند و او را  مجال دهد که با برآمدن آفتاب صبحانه شویش را در  «منده» ** بپیچد و راهی صحرا شود جایی که شویش انتظارش را می کشد تا پس از چاشتی مختصر در کنار هم کار را آغاز کنند، شویش آبیاری کند و او وجین  علف های هرز، تا کشت بی ثمر نگردد که روزی  «چولو» یِ در راه هم از همان کشت است. 
- مادر  در راه مزرعه نیز  «منده» بر پشت و  «چولو» در شکم، درد را انکار می کند. بی اعتنا به کوبیدن پاهای کوچک  «چولو» بر پهلویش که خبر از شتاب چولو دارد، شتابان و دل نگران از میان کشتزارها می گذرد تا خود را و  «منده» را و  «چولو» را به شویش برساند.  همچنان دعا بر لب که خدایا لختی دیگر چولو را در دامن خودت نگهدار.... 

 قاراپاپاق قره پاپاق سولدوز سلدوز نقده گادار


- در آن روزگار دعای این مادران در چنین لحظاتی اجابت می شد یا نه، من نمی دانم.  «چولو» چه شتاب کند و در میان کشتزارهای همسایه زیر سایه درختی و بر نرمی سبزه زاری یا زیر تیغ آفتاب و روی خاک خدا به دنیا می آمد و چه در کشتزار پدرش زیر سایه چپر و کومه و کولا(کلبه) فرقی نمی کرد، در هر دو حال  «چولو» نامش را از چول(صحرا) به یادگار می گرفت. پدر و مادرش نام دیگری هم برایش انتخاب می کردند بازهم  «چولو» صدایش می کردند. او زاده صحراست، او صحرایی است. آزاد ترین قلمرو در سرزمین خدا.
- بر گردیم به داستان، اما این بار چولوی ما درنگ می کند تا با همزادش به دنیا بیاید آن هم در کشتزار پدر که در گوشه ای دیگر از آن بره ای نیز از مادرش در حال زادن است. لحظاتی بعد پدر در حالی که بره نوزاد را تر و خشک می کند و مادر  «چولو» را، هر دو خداوند رحمان را شکر می گویند که پاقدم چولو خوش یمن بوده و روزیش را هم با خودش آورده. اگر شیر مادر چولو کم آمد باکی نیست، می تواند در شیر بره همزادش شریک شود.- کاش مجالی می شد که پای خاطرات مادران دردکشیده این چولوها بشینی و داستان شان را به صفحات تاریخ بسپاری که آیندگان بخوانند و  بدانند برخی مادران این سرزمین چگونه  فرزندانشان را حمل می کردند و زادنشان با چه مخاطراتی عجین بود و شاید هم به قیمت جان تمام می شد، به قیمت جان مادر یا فرزند و شاید هر دو.- چند تا از این چولوها را می شناسم اولی معلمی بود سهراب نام که هفت سالی سعی صفا و مروه کرد بین زادگاهش نقده و مدرسه اش در سردشت. آن هم در روزگاری که سردشت در اشغال تجزیه طلبانی بود دموکرات نام. امن و امان بریده بودند این جماعت از دیّاران آن دیار. رفتار می کردند به قاعده ای که نوع آشنایش را امروز داعشی می دانیم. دل شیر می خواست از نقده بکوبی و گذر کنی از جاده‌ های مین گذاری شده تا برسی به سردشت و نو نهالان کرد را خواندن و نوشتن بیاموزی. او هفت سال تنها رفت و تنها برگشت اما، نه مادر دخترکی که دلباخته اش بود رضا داد دخترش را با او راهی این جاده های نا امن کند و نه اداره آموزش و پرورش نقده جایگزینی یافت که بعد از هفت سال بجای او راهی سردشت سازد. دست آخر او عشق معلمی را با وصال معشوقش تاخت زد.

قاراپاپاق قره پاپاق سولدوز سلدوز نقده حسنلو راهدهنه

عکس آرشیو:  مدرسه آقابیگلو سولدوز- در حدود سال  1355


- «چولو» بعدی جوانی بود عضلانی از کار و نه از باشگاه با سینه ای ستبر و برزو نام، فرمانده گروهان ما در گردان سیدالشهدای لشکر عاشورا در عملیاتی که به آزادسازی خرمشهر انجامید. جملگی همشهری بودیم. ترکشی بی خبر در تنش آرام گرفت بی آنکه بداند تنی که در آن خانه کرده عادت به دارو و درمان ندارد و پس می زند هر مسکن و داروی بیهوشی را. چولو را تا آن روز حاجت داروی شیمیایی نیافتاده بود. او در طبیعت زاده و از طبیعت جان گرفته بود. در بیمارستان، طبیبان بناچار آن مهمان ناخوانده را بدون داروی بیهوشی و بیحسی  از تنش بیرون کردند. اما درد از تنش بیرون نشد و نشد تا چند ماهی گذشت و زخمهایش با گذر زمان التیام یافت.
- «چولو» ی سوم همانگونه که بی خبر در دامان طبیعت دنیا آمده بود در دامان طبیعت هم از دنیا رفت. در کدامین طبیعت، من نمی دانم. در کدام بیابان و کوهستان و صحرا، کس نمی داند. از کدام صخره بلند بر زمین پرتابش کردند، و در کدام دره دفنش کردند خدا می داند. مادرش سالها به انتظارش نشست خبری نیامد، خسته شد و فرسود و آخرسر راهی سفری بی بازگشت شد تا سراغ  «چولو» یش را از خود خدا بپرسد...
- من نیز نام این چولو را بخاطر ندارم. او را حاجتی به نام و نشان نیست و پاسپورت از قلمرو خدا دارد. فکر می کنم نامش را همان چولو بشناسید بهتر است. چون برخلاف جولوهای پیشین، از فقط هم برآمده از صحراست و هم محو شده در آن. البته آنها را نام دیگری هم هست: شهید گمنام فرزند روح الله. 
- داوری در این باب که با پایداری چولوهایش هزاران سال پابرجا مانده یا به ژن های معیوب خود مرغوب پندار، با خواننده محترم. 



- ______- تحریر شد در قطار تازه راه اندازی شده تهران _ نقده در حالی که عازم دامداری و ییلاقم به عزم سر کردن شبی با شبانان و رمه گوسفندان بتاریخ ٢٢ خرداد ١٣٩٨- بعد تحریر:
 دردلم چیزی ناشناخته گواهی می دهد آنگاه که این نوزادان عزیز کرده، نوجوان یا جوان گردند، چرخ روزگار نیز بر می گردد و بر مادران و پدران خویش عتاب کنند که پدر، مادر به کدامین گناه مرا از زادن در سرزمین مادری ام محروم ساختی؟
 _____________- *در شهر نقده به کودکانی که در دل صحرا به دنیا می آیند چولو می گویند. به معنی زاده صحرا. برگرفته از واژه چول در زبان ترکی. 
- **منده: در زبان ترکی به بقچه ای پارچه ای می گویند که نان و پنیر و کره ای را در آن می بستند تا به کسانی  که  در باغ و صحرا مشغول کار بودند برسانند. معمولاً مانند  کوله پشتی امروزی بر پشت کودکان یا چوپانان نیز بسته می شد اما به صورت مورب، یک سر آن را از گردن و سر دیگرش از زیر بغل رد می کردند و در ناحیه سینه به هم گره می زدند.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد